از اولین پرسشهایی که یک داستاننویس تازهکار از خود میپرسد این است که برای نوشتن یک داستان خوب تا چه حد باید وارد جزئیات داستان بشود؟ نویسنده با داستانش مشغول خلق یک دنیای خیالی است، به بیان دیگر او کارگردان این جهان ساختگی است و خودش هم باید تعیین کند که چقدر جزئیات در این جهان وجود داشته باشد. قرار گرفتن در چنین موقعیتی و تصمیم گرفتن در مورد چنین موضوعی قطعا کار آسانی نیست، ولی کسی هم نگفته است که نویسنده شدن قرار است آسان باشد.
کاری ندارم که نویسنده هستید یا تازه میخواهید نویسنده بشوید و یا اصلا به نویسندگی علاقه ندارید و صرفا از داستان خواندن لذت میبرید. مطمئنم اگر در هر کدام از این دستهها قرار میگیرید، حتما تا امروز کتابهایی را خواندید یا داستانهایی را تماشا کردهاید که پر از جزئیات بیهوده و به درد نخور بودهاند، از آن جزئیاتی که هیچ مخاطبی نمیفهمد اصلا چرا به آن پرداخته شده است.
به غیر از این، حتما داستانهایی را هم دیده یا خواندهاید که بیش از اندازه خلاصه بودند و بخشی از جزئیات مهم در آنها از قلم افتاده است. وقتی با چنین آثاری روبهرو میشوید، صورتتان شکل یک علامت سوال به خودش میگیرد و معمولا از خودتان میپرسید «الان دقیقا چی شد؟»
هر دو مورد به یک اندازه غیرحرفهای و ضعیف هستند. پرداختن به جزئیات در داستان یک حد معقول و منطقی دارد. اگر کمتر باشد به یک شکل مخاطب را آزار میدهد و اگر بیشتر باشد هم به شکلی دیگر. دقیقا به همین خاطر است که طرح جزئیات برای یک نویسنده میتواند از سختترین کارها قلمداد شود.
میگویم سختترین، چون برای این موضوع نمیتوان یک قانون کلی معین کرد. هر داستان و قصهای ساختار منحصر به فرد خودش را دارد و هر ساختاری هم میزان متغیری از جزئیات را میطلبد. اما با این همه، میتوان تا حدودی برای این مساله به یک دستور کلی رسید؛ به شکلی که نه برای نویسنده بیش از این پیچیده بشود و نه برای مخاطب نتیجه آزار دهندهای به دنبال داشته باشد.
نوشتار مرتبط: چرا بهتر است داستان را با بیدار شدن شخصیت از خواب شروع نکنید؟
المور لئونارد، نویسنده آمریکایی یک بار در جایی گفت «وقتی مشغول نوشتن هستید، سعی کنید بخشهایی که مخاطب نمیخواند را در متن نیاورید.» البته شاید این حرف در ظاهر ساده به نظر برسد، اما همه مشکل اینجاست که نویسنده از کجا بفهمد مخاطب کدام بخشها را نمیخواند؟
این اگرچه آسان نیست، ولی زیاد هم پیچیدگی ندارد. نویسندهها معمولا خودشان قبل از نویسنده شدن، مدتها مخاطب نوشتارهای دیگران بودهاند و با دنیای کتابخوانی آشنایی کامل دارند. فقط کافی است خودتان را جای خواننده داستان خود بگذارید و ببینید تا چه حد جزئیات داستان کافی و منطقی بودهاند.
جزئیات، به مقدار لازم
اولین نشانهای که برای خودتان میتوانید بگذارید این است که هر صحنه، هر لحظه، هر کاراکتر و هر گفتوگویی که در داستان وجود دارد باید یک هدف خاص داشته باشد؛ هدفی که در ادامه داستان یا در انتهای آن نقشی ایفا کند. برای صحنهای که قرار است فقط یک بار در کل داستان وجود داشته باشد، لازم نیست زیاد درگیر جزئیات بشوید. برای کاراکتری که فقط یک بار در کل داستان ایفای نقش میکند، لازم نیست جزئیات خلق کنید.
البته گاهی در این میان پیش میآید که نویسنده قصد دارد به خسته کننده بودن یک کاراکتر یا یک موقعیت اشاره کند. در این صورت پرداختن بیش از حد به جزئیات خودش تبدیل میشود به ابزاری برای نشان دادن این خسته کننده بودن. پس کلا بستگی به هدف نویسنده دارد، اما اگر فکر میکنید بخشی از داستان فقط یک بار اتفاق میافتد و نقش چندانی در روند قصه ندارد و شما هم نمیخواهید روی خسته کننده بودن آن موقعیت تاکید کنید، پس میتوانید با خیال راحت جزئیات را نادیده بگیرید.
از سوی دیگر، نباید این مساله سبب شود که شما از جزئیات مهم چشمپوشی کنید. شما به عنوان یک نویسنده باید همیشه این سوال را در ذهن خود داشته باشید که آیا این ماهیت که میخواهید در داستانتان به آن بپردازید میتواند روی پیشرفت داستان تاثیر بگذارد یا خیر؟ اگر پاسخ مثبت بود حتما آن را وارد داستان کنید و با تمام جزئیات آن را شرح دهید. خاکی بودن کفش یکی از کاراکترها شاید در یک داستان درام یا عاشقانه زیاد مهم نباشد، اما قطعا در داستان جنایی از اهمیت بسیاری برخوردار است.
نوشتار مرتبط: از دوستان، آشنایان و خانواده در مورد کتاب خود نظر نخواهید!
شیوه انتقال کلمات و افعال و جملات هم در این میان نقش بسیار مهمی ایفا میکند. خیلی از نویسندهها شیوه انتقال پیام را بخشی از جزئیات داستان نمیدانند. این در حالی است که نحوه نوشتن یک جمله میتواند کل معنا و مفهوم آن را دچار تغییر و تحول کند. مثلا اگر بنویسیم «شب تاریکی بود» یک معنا دارد و اگر بنویسیم «تاریکی دهشتناکی آسمان شب را در برگرفته بود» کلا یک معنای دیگر. حال در همین مثال، اگر نخواهیم بر ترسناک بودن و وحشت آفرین بودن موقعیت اشاره کنیم، آوردن جمله دوم یک نوع زیادهگویی محسوب میشود چون بیش از حد وارد جزئیات شدهایم. اما اگر هدف همین باشد که حس ترس را به مخاطب منتقل کنیم، قطعا جمله دوم از اولی بهتر است، چون در جمله اول جزئیات مهمی نادیده گرفته شدهاند.
یکی از بهترین نشانههایی که یک نویسنده در هنگام نوشتن میتواند برای خودش مشخص کند تا درگیر کمنویسی یا زیادهنویسی نشود، تعداد کلمات هر فصل از داستان است. شما میتوانید برای خودتان یک محدوده از نظر تعداد کلمات در هر فصل معین کنید و بکوشید که از این حد خارج نشوید. مثلا میتوانید با خودتان قرار بگذارید که هر فصل از داستانتان بین هزار تا سه هزار کلمه داشته باشد، نه کمتر و نه بیشتر.
برای پیدا کردن یک محدوده مناسب برای این کار هم میتوانید به کتابهای نویسندههای دیگر مراجعه کنید. فراموش نکنید که برترین آثار جهان که تا کنون با استقبال خیلی خوبی هم مواجه شدهاند، در مجموع کمتر از صد هزار کلمه داشتهاند. پس دلیلی ندارد که شما خیال کنید برای جذابتر کردن اثرتان مجبورید یک داستان هشتصد هزار کلمهای بنویسید.
البته در مورد تعداد کلمات یک داستان یا تعداد کلمات هر فصل از یک داستان نمیتوان به نتیجهای کلی رسید، چون گاهی ممکن است لازم باشد یک فصل خیلی کوتاه یا فصل دیگری بلندتر از فصلهای دیگر باشد. اما میتوان این محدوده تعداد کلمات را برای اکثر فصلهای داستان به کار برد.
پایاننوشت
مجددا تاکید میکنم که شما نمیتوانید برای میزان پرداختن به جزئیات در یک داستان، به قانونی کلی دست یابید. همه چیز به خودتان و داستانی که میخواهید بنویسید بستگی دارد. اما در نهایت هدف این است که مخاطب از خواندن داستانی که شما نوشتید لذت ببرد و همه مسائل مهم داستان را متوجه بشود. پس ضرورت دارد که بیش از حد وارد جزئیات بشوید و نه جزئیات مهم را از قلم بیاندازید.