بسیاری از نویسندهها هنوز متوجه تفاوت الگوبرداری با محتواربایی نمیشوند. تصور کنید که الان در میانه راه نوشتن کتاب جدید خود هستید. تا امروز کلی برای آن زحمت کشیدهاید و وقت زیادی خرجش کردهاید. شبها با فکر ادامه داستان به خواب رفتهاید و روزها نیز به عشق به ثبت رساندن افکار خود از خواب بیدار شدهاید. هر کلمهای که روی کاغذ آوردهاید، هر صفحهای را که تمام کردهاید، هر فصلی را که به انتها رساندهاید و هر گام که به پایان داستان نزدیکتر شدهاید، بیشتر و بیشتر به اثر خود علاقه پیدا کردهاید. دیگر حالا مثل فرزندتان به آن عشق میورزید و احساس میکنید با این اثر ماندگار خواهید شد و همه شما را با آن خواهند شناخت.
یک روز که دارید در رویاهای شیرین خود لحظات لذتبخشی را سپری میکنید، ناگهان فکری به سرتان رخنه میکند! یک بار دیگر پیشنویس کتابتان را مرور میکنید و به نظرتان میرسد که بخشهایی از داستانتان را انگار قبلا جای دیگری خواندهاید. ناگهان تمام آن رویاهای شیرین روی سرتان خراب میشوند. کم کم یادتان میآید که بله، این قسمت از داستان شما خیلی شبیه داستان یک نویسنده دیگر شده که قبلا کتابش را خواندهاید. انگار ذهنتان به طور اتوماتیک از یک اثر دیگر الگو برداشته است. اگر دیگران متوجه این شباهت بشوند چه؟ حالا دیگر این سوال مثل خوره به جانتان افتاده و ول کن نیست. حالا چه کار باید کرد؟
این اتفاقی است که هر نویسندهای ممکن است در طول دوران حرفهای خود با آن مواجه بشود. رویداد متمایزی به شمار نمیرود. پس در چنین مواقعی اولین کار این است که چند بار نفس عمیق بکشید و به خودتان یادآوری کنید که نویسندههای دیگر هم قبلا در جایگاه شما بودهاند و همین افکار از ذهنشان گذشته است.
چند نمونه الگوبرداری
باورتان نمیشود اگر برای شما توضیح بدهم که چه آثار محبوبی همین حالا در جهان هستند که خود از آثار دیگری الگو برداشتهاند و چه نویسندههای بهنامی که خواسته یا ناخواسته از نوشتههای دیگران نمونهبرداری کردهاند. از آنجا که میدانم این موضوع میتواند به شما کمک بکند، میخواهم چند مورد را با شما در میان بگذارم.
دیگر کمتر کسی را میتوانید پیدا کنید که ویلیام شکسپیر را نشناسد و خیلی از نویسندهها نیز او را به عنوان الگوی خود انتخاب میکنند. این را هم تقریبا همه میدانیم که اوتلو یکی از مشهورترین آثار شکسپیر بود. اما کمتر کسی میداند که شکسپیر این اثر را از یک داستان کوتاه به قلم جیووانی باتیستا گیلاردی الگوبرداری کرده است. اگر این دو اثر را کنار یکدیگر بگذارید شباهتهای فراوانی بین آنها پیدا میکنید. جالب اینکه الهام گرفتنهای شکسپیر فقط به همین مورد خلاصه نمیشود. او رومئو و ژولیت را نیز از روی یک اثر متعلق به سال ۱۵۶۲ الگو برداشته بود و البته در این مورد شباهتها آنچنان زیاد است که دیگر نمیتوان به آن گفت الگوبرداری، بلکه تقریبا یک محتواربایی محسوب میشود. البته در آن دوره و زمانه کسی به این مسائل توجه نمیکرد، پس شکسپیر هم هرگز مجبور به پاسخگویی نشد.
نوشتار مرتبط: ۵۰ روش افزایش قدرت تفکر برای یک نویسنده
جورج اورول یکی دیگر از نویسندههای مشهوری است که او را به خاطر کتاب ۱۹۸۴ میشناسیم. اما آیا میدانستید که او بخش اعظم این داستان را از یک اثر روسی الگوبرداری کرده است؟ نکته جالب این است که خود جورج اورول سه سال قبل از منتشر کردن کتاب ۱۹۸۴، آن اثر روسی نوشته شده توسط یاوجنی زامیاتین را مورد نقد و بررسی قرار داد و حسابی از کار این نویسنده روس تعریف کرد. البته با اینکه خیلی از خصوصیات این دو داستان مشابه هستند، اما منتقدانی که هر دو اثر را مطالعه کردهاند همگی موافقند که کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول خیلی کاملتر و پختهتر است؛ گویی که اورول اثر آن نویسنده روس را به تکامل رسانده است.
جی.کی رولینگ را که به لطف هری پاتر حتما همه میشناسیم. کمتر کسی تصور میکند که نویسندهای چنین توانا، در کارهایش از نوشتههای دیگر نویسندهها نیز الگو گرفته باشد. ولی برخی از طرفداران دو آتشه سری داستانهای ارباب حلقهها و جنگ ستارگان میتوانند متوجه تشابههایی بشوند. به جز این، یک نویسنده انگلیسی به اسم آدریان جیکوبز یک زمانی شاکی شده بود که کتاب هری پاتر و جام آتش در واقع یک نمونه کپی شده از کتاب داستانهای ویلی جادوگر بوده است، گرچه در نهایت دادگاه حکم را به نفع رولینگ صادر کرد.
هری پاتر تنها مجموعه داستانی نیست که از سری داستانهای ارباب حلقهها و جنگ ستارگان الگوبرداری کرده است. زمانی که کتاب داستانی اراگون منتشر شد نیز خیلیها متوجه شباهتهای پرشمار این داستان با مجموعههای ارباب حلقهها و جنگ ستارگان شدند. اما خود ارباب حلقهها نیز خودش شباهت فراوانی به یکی از آثار ریچارد واگنر داشت، گرچه خالق ارباب حلقهها یعنی جان تالکین هرگز زیر بار این شباهتها نرفت.
دن براون را همه به خاطر کتاب ماندگار راز داوینچی میشناسیم، ولی او بارها به خاطر این کتاب متهم به سرقت ادبی شد. مایکل بیجنت و ریچارد لی او را متهم کردند که در خلق راز داوینچی، دن براون از کتاب این دو نویسنده کپی کرده است و لوییس پردو هم راز داوینچی را یک نسخه کپی شده از کتابش تحت عنوان دختر خدا دانست. البته در تمامی این موارد دادگاه به نفع دن براون رای داد.
حتی هلن کلر هم که نابینا و ناشنوا بود، به خاطر نوشتن یک داستان در یازده سالگی متهم شد که از کتاب یک نویسنده دیگر کپی کرده است.
الگوبرداری و محتواربایی
حال با این همه نمونه کوچک و بزرگ، این سوال پیش میآید که آیا باید مدام به شبیه بودن آثار فکر کرد؟ آیا به عنوان یک نویسنده باید همواره از این موضوع ترسید؟ آیا برای فرار از ترس محتواربایی باید کلا الگوبرداری را کنار گذاشت؟
در پاسخ به این سوال باید اول به این بپردازیم که یک اثر هنری چطور میتواند «بیمثال» باشد؟ برخی از منتقدان آثار هنری هر از گاهی عنوان میکنند که یک اثر خوب باید بیمثال باشد، به این معنا که نه نمونهاش جایی دیده شده باشد و نه رگههایی از تشابه به آثار دیگر در آن مشاهده گردد. این یک تعریف کاملا سطحی و غلط در توصیف بینظیر بودن آثار هنری است.
نوشتار مرتبط: ۸ پیشنهاد قانع کننده برای مقابله با کمالگرایی در حرفه نویسندگی
در دنیای نقاشی، خیلی از تابلوها را میتوان یافت که مشهور هم هستند، ولی شباهتهایی دور یا نزدیک به تابلوهای دیگر را میتوان در آنها پیدا کرد. در دنیای موسیقی آهنگهای برتر هم گاهی میتوانند شبیه به آهنگهای نه چندان معروف دیگر باشند. هیچ نقاشی نمیتواند ادعا کند که در خلق اثر خودش از هیچ ماهیتی الهام نگرفته است. هیچ موسیقیدانی هم نمیتواند بگوید برای ساختن موسیقیهای خود از صفر مطلق آغاز کرده است.
آن دوران گذشته است؛ آن دوران خیلی وقت است که گذشته است. اگر به دنبال آثاری میگردیم که طبق تعریف بالا بیمثال باشند، در بین نقاشیها باید به دوران خط خطیهای درون غارها و در بین موسیقیها نیز باید به دوران ساختن اولین سازها بازگردیم. تازه در آن زمان هم میتوان گفت که انسان از خوی درونی و سلیقه اجتماعی خودش برای خلق آثار الهام گرفته است.
دنیای نوشتهها نیز چنین است. اکنون دیگر دست روی هر اثری که بگذارید و بخواهید موشکافانه بررسی کنید میتوانید رگههایی از داستانهای دیگر را هم پیدا کنید. گاهی نویسنده از این تشابه آگاه است و عمدا چنین میکند و گاهی نیز کاملا ناآگاه است و خود به خود این شباهتها شکل میگیرند.
مثلا من خودم وقتی داشتم کتاب بینظیر The Institute از استفن کینگ را میخواندم، نمیتوانستم ادعا کنم که این اولین داستان در مورد بچههایی با قابلیتهای فوق بشری و یک مرکز سری سوءاستفاده از این بچهها بوده است، ولی به جرات میتوانم بگویم این بهترین داستان با این مضمون بوده است.
شما هم اگر سریال Breaking Bad را دیده باشید نمیتوانید ادعا کنید که این اولین بار است که در یک داستان در مورد یک گروه تولید و پخش مواد مخدر میبینید، ولی قطعا میتوانید بگویید که این بهترین داستان در این دستهبندی بوده است.
پس همانطور که میبینید، الگوبرداری در خلق آثار هنری امری است اجتنابناپذیر و نویسندهها نیز از این قانون مستثنی نیستند. اما به نظر من تفاوت اصلی بین دو کلمه الگوبرداری و محتواربایی است. اگر یک نویسنده بخواهد صرفا محتواربایی کند و یک داستان یا اثر دیگر را تقریبا واو به واو کپی کند و فقط چند تغییر اندک در آن ایجاد کند تا مثلا بگوید یک اثر جدید خلق کرده است، قطعا دارد به شعور مخاطب توهین میکند. حال اینکه یک الگوبرداری محدود با هدف بهبود یا به تکامل رساندن یک ایده مسلما میتواند مورد توجه عمومی قرار بگیرد، به شرطی که این کار به درستی انجام بگیرد.
پایاننوشت
اگر نویسنده هستید و از این موضوع نگرانید که درگیر محتواربایی بشوید، میتوانم به شما اطمینان بدهم که لازم نیست نگران باشید. تا زمانی که در خلق نوشتار خود به الگوبرداری بسنده کنید و بکوشید تا ایدههای موجود را بگیرید، با هم ترکیب کنید، ساختار منحصر به فردتان را به آن اضافه کنید و با این کارها یک ایده جدید بسازید، کار شما هیچ ایرادی ندارد. نه اینکه انتقادی وجود نداشته باشد، ولی این انتقادها راه به جایی نخواهند برد چون هیچ کس نمیتواند شما را به کپی کردن محکوم کند. اما اگر در این الگوبرداری حد و حدود را زیر پا بگذارید و دست به محتواربایی بزنید، شک نکنید که هیچ وقت نویسنده خوبی نخواهید شد.